مهرتاش جانمهرتاش جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

مهرتاش فرشته مهربانی ها

شمع خاموش ... احسان خدانگهدار ...

انا لله و انا الیه راجعون شمع زندگی احسان خاموش شد و این دنیارو پشت سر گذاشت ... خدا به همه بازمانده ها صبر جزیل بده مخصوصا خانواده عموی عزیزم که واقعا براشون سخته از دست دادن پسر جوون ناکامشون ... انشاالله که بهشت برین جایگاه آخرتش باشه ... رحم الله من قرا الفاتحه مع اخلاص مع الصلوات شاهزاده قشنگم دلم نمی خواست توی وبلاگت از غم و اندوه بنویسم دلم می خواست فقط از شادی ها برات بنویسم اما این پست و نوشتم تا یکمی باهات حرف بزنم عزیز دلم ... پس سعی کن با حوصله بخونیش ... اگرم الان وقت نداری بذارش واسه یه زمان دیگه جیگر مامان ...  مرگ و زندگی دست ما نیست چکار کنیم ، جبر زمونه است دیگه مادرم ... کاریشم نمیشه کرد... ...
31 فروردين 1392

روزی که به تنهایی اولین گام ها را برداشتی

پسرم شاهزادم عشقم مدتی بود من و بابایی و مادر جون و مخصوصا باباجون کلی واسه اینکه بتونی مستقل راه بری تلاش می کردیم ولی قشنگم دوست نداشتی راه بری از بین ما باباجون خیلی بی صبرانه منتظر راه رفتنت بود ... همش می گفت مهرتاشی که از بدو تولد اونقدر قشنگ تکون می خورد و حرکت می کرد فکر می کردیم 10 ماهه راه میره " البته این نظر بقیه هم بود " ولی خوب کوچولوی مادر تنبل بازی در اورد ... خوب دلت می خواست بیشتر در آغوش باشی جیگرم از اینور و اونور می شنیدم که بچه ها یهو راه میرن یه روز که اصلا انتظارش و نداری از خواب بیدار میشی و در کمال ناباوری می بینی اِ اِ اِ کوچولوت داره راه میره دیشب خونه باباجون بودیم، من بودم وتو بودی و مادر جون و بابا ...
27 فروردين 1392

راه رفتنت مبارک فرزندم ...

من آماده ام ... من برای همه چیز آماده ام ... برای گرفتن دستانت ... برای شانه به شانه شدن با تو ... برای ایستادن پشت سر تو ... چشم هایم را زیر پایت می گذارم مبادا که خاری به اشتباه انگشتان ظریفت را قلقلک دهد ... قدم بردار ... من همیشه ... همه جا ... قدم به قدم ... نفس به نفس ... با تو هستم !!!! من و پدرت هر دو ...!!!! راه رفتنت مبارک فرزندم !!!     ...
27 فروردين 1392

رد بول مامان سارا پز

می خوای بدونی ردبول مامان سارا پز چیه ؟ آره شاهزاده کوچولوم ،  سوپ ماهیچه و قلم هست که مامان سارا به روش خاص خودش درستش می کنه ...  روز جمعه این سوپ خوشمزه رو برای تو درست کردم ... آخه هیچی نمی خوردی و گفتم بذار ببینم این سوپ و می خوری یا نه باورم نمیشد که ماشالا هزار ماشالا 2 کاسه پر خوردی و هر بار تموم میشد میرفتم برات بیارم غر میزدی و اخم می کردی یعنی نرو می خوااااااااااااااااام بخورم خیلی کیف کردم از اینکه بالخره یه چیزی رو با اشتها می خوری حالا چرا رد بووووووووووووول ؟ آخه از ساعت 4 بعد از ظهر که این سوپ و خوردی و تا ساعت 1 شب نخوابیدی و 1 هم به زور خوابیدی و توی تموم این مدت داشتی با هیاهو و سر و صدا بازی می کردی ...
26 فروردين 1392

یه روز با بابا مهرداد

گل پسر نازنینم پنج شنبه 24 فروردین 91 خبر دادن که متاسفانه پسر عموی بزرگ مامان سارا دار فانی را وداع گفته " خدا رحمتش کنه همنشین امیرالمونین باشه ایشالا " واسه همین بابا جون اینا رفتن بوشهر ... من که بخاطر پسر گلم نمیشد برم واسه اینکه روز چهارشنبه بخاطر سرماخوردگیم نرفته بودم شرکت نمیشد شنبه هم نرم سرکار ... واسه همین بابایی مرخصی گرفت و موند پیش شاهزادمون شاهزاده کوچولو یه روز خیلی خیلی خوب رو با بابایی گذروندی ... کله سحر از خواب بیدار شدی و کلی با بابایی بازی کرده بودی ساعت 3 که من اومدم خونه از توی راه پله صدای جیغ و دادت و شنیدم و کلی ذوق کردم تا اومدم خونه شروع کردی جیغ کشیدن واسه من و ... خلاصه بابایی گفت حسابی با همدیگه خوش...
26 فروردين 1392

شاهزاده مامان خیلی ناقلایی حالا دیگه من و گول میزنی ؟!!!!!!1

پسر خوشگلم اینم یه خاطره بامزه از زنبورعسل یه ساله مامان دیشب داشتم سریال موردعلاقم و نگاه می کردم ... تو هم داشتی واسه خودت بازی می کردی و می چرخیدی ... یهو یه تیکه نون زیر صندلی غذات پیدا کردی و طبق معمول تندی برش داشتی و خواستی بخوریش که متوجه شدی من نگات می کنم  ...از ترس اینکه ازت بگیرمش زودی از دهنت درش آوردی و دستت و بردی پشت سرت به خیال اینکه من نفهمیدم چی داری ... خواستی فرار کنی دیدی کارت ندارم  تصمیمت عوض شد و نشستی ،شروع کردی به خوردن نون اینقدر برام جالب بود این کارت که نگو کلی با بابا مهرداد خندیدیم باهوشکم از حالا سر مامان  شیره می مالی هان!!!!! ای ناقلااااااااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!!! عاشقت...
19 فروردين 1392

نازی مامان ....

دیشب خیلی خسته بودم و داشتم به بابایی می گفتم نمی خوام برم سر کار خسته ام و الکی سرم وگذاشته بودم روی مبل و گریه الکی می کردم تو بغل بابایی بودی ... یهو دیدیم دستت و دراز می کنی سمت من و یه چیزی می گی ... بابایی گذاشتت زمین و اومدی سمت من و موهام و ناز کردی و شروع کردی حرف زدن و اظهار ناراحتی " غر زدن " تندی بغلت کردم و کلی بوسیدمت عشقم فدای تو بشم که دیگه همه چیزو می فهمی الهی فدات شم خیلی دوستت دارم قربون چشات شم
18 فروردين 1392

چی شد چی نشد

شاهزاده کوچولوی مادر امروز بعد از مدتها تونستم به وبلاگت سر بزنم می دونی که عشقم این مدت خیلی درگیر بودم کارای آخر سال توی اداره ... کارای خونه ... و از همه مهم تر تدارک لوازم تولدت شاهزاده کوچولو زنبور عسل ما جونم برات از اتفاقای این مدت بگه نیمه اسفند به بعد کلی کار ریخته بود سر مامان توی اداره و ماان حسابی درگیر بود ... از طرفی مامان داشت کلیپ عکس و فیلم شب تولدت و لوازم تولدت و آماده می کرد که اونم کلی وقت گیر بود ... خاله حدیث جون ‌و آجی آیناز مهربونت پنج شنبه ٢٤ اسفند ٩١ اومدن ماهشهر و چشمامون و روشن کردن وای که چقدر همگی خوشحال شدیم از اومدنشونو چقدر مدتی که اینجا بودن بهمون خوش گذشت شنبه ٢٦ اسفند ٩١ لباس و لوازم تو...
18 فروردين 1392
1